خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، مریم بهادری: بیش از ده سال است که لحظههای تحویل سال را در کنار خانواده آقای خانه میگذرانیم. چیتانپیتان میکنیم و دور سفره عید مینشینیم. هرکس دعایی میخواند. صدای توپ تحویل سال که میآید، مثل آدمهای با ادب پدر و مادر آقای خانه را میبوسیم. هنوز بعد از ده سال شرم نمیگذارد پیش بقیه دست آقای خانه را بگیرم و عید مبارکی بگویم. چه برسد به روبوسی!بگذریم...هر کس نداند خودم که میدانم این همه مودب و رسمی بودن در من نمیگنجد. قبل از عروسیمان هم تا یادم میآید تحویل سال را در خانه اسدآقا بودیم. بابای بابایم! بیست سالی میشود که عیدها جای خالیاش دلم را میسوزاند.آن وقتها که بود، مامان سفره عید را روی کرسی می انداخت. رحل و قرآن خطی اسدآقا را هم آماده میکرد و جلوی پایه مخصوصاش میگذاشت. اسدآقا توی ایوان وضو میگرفت و دعای وضو را زمزمه میکرد. من و دخترها و پسر عمهها هم خانه را روی سرمان میگذاشتیم. آنها از مادرهایشان حساب میبردند ولی من خیلی میدان داشتم. نه به خاطر مامان! چون تِپِلی قزیِ اسدآقا بودم و سوگلی. هربار به آجیل و شکلات دستبرد میزدم، مامان چشم غره میرفت و زیر لب میغرید: آخر میتِرِکی!اگر خانه خودمان بودیم دنبالم میکرد و پس کلهام میزد. ولی توی دهات من سوگلی آقای آن خانه بودم.اسدآقا زیر لب استغفار میگفت و از زیر فرش پولهای عیدی بچهها را میشمرد و بعد لای قرآن میگذاشت. آن وقت چند رکعتی به نماز میایستاد. بابا یواشکی پولها را از لای قرآن برمیداشت و توی جیب کت اسدآقا میگذاشت. آن وقت پولهایی که خودش از بانک گرفته بود جای آنها میگذاشت. ننه هم آرام قربان قد و بالای بابا میرفت.نماز اسدآقا که تمام میشد، دور کرسی مینشستیم. , ...ادامه مطلب